چه بی صدا و مظلومانه میگریم در نگاه غریبانهی آرزوهایم.چه غربت جانفرسایی است دور از خود بودن...
گمشدهای هستم که برای یافتن خویش هیچ رمقی ندارم.تنها مونسم تنهایی است.
فریاد میکشم، پژواکش در کوچه پس کوچههای ذهنم میپیچد.چرا کسی صدایم را نمیشنود...نمیدانم، شاید هنوز فریاد کشیدن را نیاموختهام...
اما نه،گویی نوایی دلنشین تن خستهام را جانی دوباره میبخشد.
باید از نو شروع کنم .راه بسیاری پیش رو دارم،من باید برسم به آرزوها و عمق شادیهایم...!!!